سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

حسن با ناراحتی در کوچه ایستاده بود و به دمپایی کهنه اش نگاه می کرد. او علاقه ی زیادی به فوتبال در زمین خاکی محله  شان داشت ولی نمی توانست از این لذت برخوردار باشد، چرا که پدرش پولی برای خرید یک جفت کفش ورزشی نداشت. بعضی مواقع که پابرهنه فوتبال بازی می کرد، با پای زخمی به خانه می آمد، حتی گاهی هم می شد که دوستانش به دلیل نداشتن کفش مناسب با او بازی نمی  کردند.

در ظهر پنج شنبه ای حسن در راه خانه بود که چشمش به کتانی زیبایی افتاد که در میان ده ها جفت کفش، روی پله های مسجد محله شان قرار داشت. ناگهان فکری به ذهنش رسید؛ اگر می توانست آن کتانی را به دست بیاورد می توانست مثل بچه های دیگر فوتبال بازی کند. باید آن را به دست می آورد، ولی ناگهان با خود گفت: « نه! این کار زشتی است. من هرگز این کار را نمی کنم.»

بالاخره با تردید و دودلی به خانه رفت. ساعتی در فکر فرو رفت و سرانجام تسلیم وسوسه ی شیطان شد. از خانه خارج شد و به سمت مسجد رفت. در راه با خود می گفت « چرا من باید از داشتن کتانی محروم باشم؟»

به مسجد رسید. کسی در اطراف نبود. همه در مسجد بودند. با احتیاط از پله ها بالا رفت. همین که خواست دمپایی اش را با آن کتانی عوض کند، ناگهان آقای حسینی، معلم قرآن محله از مسجد بیرون آمد. حسن در جا خشکش زد و رنگش رو به سفیدی رفت. آقای حسینی که مرد خوشرو و مهربانی بود، رو به حسن گفت: «به به! حسن آقا! چه عجب! اگرچه تا حالا مسجد نیامده بودی ولی خوب وقتی آمدی؛ تعدادی از بچه های محله در مسجد مشغول یادگیری قرآنند. تو هم بیا و ما را همراهی کن.» حسن که سرش پایین بود به آرامی گفت: «چشم آقا»  و به داخل مسجد رفت.

 

حسن در تمام لحظاتی که در کنار بچه ها نشسته بود، به گل های قالی خیره شده و در افکار خود غرق بود و به محض اینکه کلاس پایان گرفت، با عجله از جا بر خاست تا زود تر از همه از مسجد خارج شود، که آقای حسینی صدایش زد و به او گفت:  «خسته نباشی حسن جان. یادت باشد که در جلسات بعدی حتماً شرکت کنی؛ ضمناً قراراست که من و بچه ها فردا به اردوی تفریحی، زیارت به امامزاده عبدالله در آمل برویم. اگر تو هم بیایی خوشحال می شویم. حسن گفت: « اما فکر نکنم پدر و مادرم اجازه دهند.»

آقای حسینی گفت: « به خانه برو و درسهایت را بخوان، انشااله درست می شود.»

حسن از آقای حسینی جدا شد و به طرف خانه رفت. وقتی به خانه رسید، مادرش از او پرسید: « تا حالا کجا بودی، دلم هزار  راه رفت!». حسن در جواب گفت: «با آقای حسینی و بچه های محله در مسجد، مشغول قرآن خواندن بودیم». مادرش با تعجب به او گفت: «آفرین! آفرین!» و سپس به آشپزخانه رفت.

حسن در گوشه ای از اتاق نشست و به فکر فرو رفت: « آیا آقای حسینی از موضوع با خبر بود؟ اگر به پدر بگوید چه؟»حسن در همین فکر و خیال بود که پدرش او را از جا پراند: «پسر بشین سر درس و مشقت، شب شد!» حسن به آرامی گفت: «باشه». سپس به اتاق خود رفت. ساعتی بعد زنگ خانه به صدا در آمد. حسن به خواهر کوچکترش گفت که در را باز کند. پس از چند لحظه خواهر حسن باز گشت و به پدرش گفت: «بابا، حاج آقا حسینی آمده، با شما کار دارد.» پدر به طرف دررفت و مشغول صحبت با او شد. قلب حسن در سینه اش به تندی می تپید: «خدای من چه کار کنم؟ حتماً الان آقای حسینی به پدرم می گوید که من چه کار بدی کرده ام.» حسن با ترس و لرز از پشت شیشه  ‍ی پنجره، پدر و آقای حسینی را که جلوی درب حیاط مشغول گفت وگو بودند می نگریست. به سمت در پشتی رفت تا از آنجا فرار کند، ولی نیروی درونی او را از حرکت باز داشت: «شاید پدر مرا ببخشد؟ شاید مرا سرزنش نکند!» . پس از لحظاتی کشمکش درونی، پدر حسن باز گشت. حسن با ترس و لرز گفت: «پدر ببخشید، فریب شیطون رو خوردم؛ دیگه این کار رو نمی کنم.» پدرش گفت: « چی داری می گی؟ شیطون چیه؟ مگه تو چه کار کردی؟ آقای حسینی با من صحبت کرد تا اجازه ی تو رو برای اردوی فردا بگیرد. از نظر من اشکالی ندارد می توانی بروی.» بعد پدر رو به مادر حسن کرد و گفت: « برای اردوی فردای حسن کمی غذا آماده کن و همچنین لباس تمیزی را برایش حاضر کن.» مادر حسن که خوشحال شده بود گفت: « چشم، چشم. انشاالله به سلامتی. خدا پدر و مادر آقای حسینی را بیامرزد که به فکر بچه های محله است!»

حسن نفس عمیقی کشید و با خوشحالی پس از انجام کارها و جمع آوری وسایل اردوی فردا به رختخواب رفت و با خود فکر کرد: « پس آقای حسینی از موضوع با خبر نبود.»

صبح شد. حسن پس از خوردن صبحانه، کوله اش را گرفت، دمپایی  اش را پوشید، از خانواده  اش خدا حافظی کرد و به سوی مسجد حرکت کرد. پس از دقایقی به مسجد رسید. تقریباً تمام دوستانش در اتوبوسی بودند که جلوی در مسجد بود. چند نفر هم ساک ها و سایر وسایل سفره را سوار بر اتوبوس می کردند و آقای حسینی هم آن ها را همراهی می کرد. او با دیدن حسن به طرف او آمد، دستش را گرفت و او را به طرف آبدار خانه ی مسجد برد. درگوشه ای یک جفت کتانی سفید زیبایی بود. آقای حسینی خیلی سریع به حسن گفت: «زود باش تا ماشین حرکت نکرده این کتانی ها را بپوش! حسن با خجالت گفت: «آخه...» ولی آقای حسینی حرفش قطع کرد و گفت: « دیگه آخه نداره. این یک هدیه است.» حسن با خجالت دمپایی اش را در کوله اش گذاشت و آن کتانی را پوشید. از شانس او، کتانی دقیقاً قالب پایش بود. آقای حسینی گفت: « مبارک است، حالا برو کنار دوستانت در اتوبوس بشین تا من بیایم.» حسن با خوشحالی سرش را تکان داد و با شادی دوان  دوان رفت و سوار اتوبوس شد.

 

لحظاتی بعد اتوبوس در جاده بود و حسن به صندلی تکیه داده بود و از پنجره مناطر بیرون را نگاه می کرد. در حالی که آفتاب صبحگاهی به صورتش می خورد، با خود گفت: « امروز، چه روز قشنگی است!»






تاریخ : شنبه 93/2/6 | 3:50 عصر | نویسنده : omid2afm | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.