گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگامی که خداوند از من می پرسد : “زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟” پاسخ میدهم : هر آنچه از من برمی آمد !
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه ی جهان را فهرست وار بنویسند .
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند .
معلم نوشته ها را جمع آوری کرد . با آنکه همه یکی نبودند ، اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند : اهرام مصر ، دیوار بزرگ چین ، تاج محل ، کانال پاناما ، کلیسای سنت پیتر و... .
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی به چشم می خورد . معلم پرسید:«این کاغذ سفید مال چه کسی است؟» یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید«دخترم تو چرا چیزی ننوشتی ؟ »
دخترک جواب داد:عجایب موجود در جهان خیلی هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم .
معلم گفت : بسیار خوب ، هر چه در ذهنت است بگو ، شاید بتوانم کمکت کنم .!
در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت : به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از :لمس کردن ، چشیدن ، دیدن ، شنیدن ، احساس کردن ، خندیدن وعشق ورزیدن .
پس از شنیدن سخنان دخترک ، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.
آری عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما آن ها را ساده و معمولی می انگاریم وبه سادگی از کنارشان عبور می کنیم.
سربازی پس از جنگ ویتنام می خواست که به خانه بر گردد
سرباز قبل از اینکه به خانه برسد،از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:«پدر ومادر عزیزم ،جنگ تمام شده ومن می خواهم به خانه بازگردم،ولی خواهشی از شما دارم.رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.»
پدر ومادر او در پاسخ گفتند:«ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم»
پسر ادامه داد :«ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید،او در جنگ به شدت آسیب دیده ودر اثر برخورد به مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است وجایی برایه رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.»
پدر گفت :«پسر عزیزم،متأسفم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است .ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.»
پسر گفت : «نه من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.»
آنها در جواب گفتند:«نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند بهتر است به خانه برگردی و او را فراموش کنی.»
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده ی پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه ی سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.پدر ومادر او آشفته به طرف نیویورک پرواز کردندو برای شناسایی جسد پسرشان به پزشک قانونی مراجعه کردند.
بادیدن جسد،قلب پدرو مادر از حرکت ایستاد.پسر آنها یک دست و یک پا داشت.
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصفمی کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت : درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند . بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت : درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود .بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است . تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند .
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا
حسن با ناراحتی در کوچه ایستاده بود و به دمپایی کهنه اش نگاه می کرد. او علاقه ی زیادی به فوتبال در زمین خاکی محله شان داشت ولی نمی توانست از این لذت برخوردار باشد، چرا که پدرش پولی برای خرید یک جفت کفش ورزشی نداشت. بعضی مواقع که پابرهنه فوتبال بازی می کرد، با پای زخمی به خانه می آمد، حتی گاهی هم می شد که دوستانش به دلیل نداشتن کفش مناسب با او بازی نمی کردند.
در ظهر پنج شنبه ای حسن در راه خانه بود که چشمش به کتانی زیبایی افتاد که در میان ده ها جفت کفش، روی پله های مسجد محله شان قرار داشت. ناگهان فکری به ذهنش رسید؛ اگر می توانست آن کتانی را به دست بیاورد می توانست مثل بچه های دیگر فوتبال بازی کند. باید آن را به دست می آورد، ولی ناگهان با خود گفت: « نه! این کار زشتی است. من هرگز این کار را نمی کنم.»
بالاخره با تردید و دودلی به خانه رفت. ساعتی در فکر فرو رفت و سرانجام تسلیم وسوسه ی شیطان شد. از خانه خارج شد و به سمت مسجد رفت. در راه با خود می گفت « چرا من باید از داشتن کتانی محروم باشم؟»
به مسجد رسید. کسی در اطراف نبود. همه در مسجد بودند. با احتیاط از پله ها بالا رفت. همین که خواست دمپایی اش را با آن کتانی عوض کند، ناگهان آقای حسینی، معلم قرآن محله از مسجد بیرون آمد. حسن در جا خشکش زد و رنگش رو به سفیدی رفت. آقای حسینی که مرد خوشرو و مهربانی بود، رو به حسن گفت: «به به! حسن آقا! چه عجب! اگرچه تا حالا مسجد نیامده بودی ولی خوب وقتی آمدی؛ تعدادی از بچه های محله در مسجد مشغول یادگیری قرآنند. تو هم بیا و ما را همراهی کن.» حسن که سرش پایین بود به آرامی گفت: «چشم آقا» و به داخل مسجد رفت.
حسن در تمام لحظاتی که در کنار بچه ها نشسته بود، به گل های قالی خیره شده و در افکار خود غرق بود و به محض اینکه کلاس پایان گرفت، با عجله از جا بر خاست تا زود تر از همه از مسجد خارج شود، که آقای حسینی صدایش زد و به او گفت: «خسته نباشی حسن جان. یادت باشد که در جلسات بعدی حتماً شرکت کنی؛ ضمناً قراراست که من و بچه ها فردا به اردوی تفریحی، زیارت به امامزاده عبدالله در آمل برویم. اگر تو هم بیایی خوشحال می شویم. حسن گفت: « اما فکر نکنم پدر و مادرم اجازه دهند.»
آقای حسینی گفت: « به خانه برو و درسهایت را بخوان، انشااله درست می شود.»
حسن از آقای حسینی جدا شد و به طرف خانه رفت. وقتی به خانه رسید، مادرش از او پرسید: « تا حالا کجا بودی، دلم هزار راه رفت!». حسن در جواب گفت: «با آقای حسینی و بچه های محله در مسجد، مشغول قرآن خواندن بودیم». مادرش با تعجب به او گفت: «آفرین! آفرین!» و سپس به آشپزخانه رفت.
حسن در گوشه ای از اتاق نشست و به فکر فرو رفت: « آیا آقای حسینی از موضوع با خبر بود؟ اگر به پدر بگوید چه؟»حسن در همین فکر و خیال بود که پدرش او را از جا پراند: «پسر بشین سر درس و مشقت، شب شد!» حسن به آرامی گفت: «باشه». سپس به اتاق خود رفت. ساعتی بعد زنگ خانه به صدا در آمد. حسن به خواهر کوچکترش گفت که در را باز کند. پس از چند لحظه خواهر حسن باز گشت و به پدرش گفت: «بابا، حاج آقا حسینی آمده، با شما کار دارد.» پدر به طرف دررفت و مشغول صحبت با او شد. قلب حسن در سینه اش به تندی می تپید: «خدای من چه کار کنم؟ حتماً الان آقای حسینی به پدرم می گوید که من چه کار بدی کرده ام.» حسن با ترس و لرز از پشت شیشه ی پنجره، پدر و آقای حسینی را که جلوی درب حیاط مشغول گفت وگو بودند می نگریست. به سمت در پشتی رفت تا از آنجا فرار کند، ولی نیروی درونی او را از حرکت باز داشت: «شاید پدر مرا ببخشد؟ شاید مرا سرزنش نکند!» . پس از لحظاتی کشمکش درونی، پدر حسن باز گشت. حسن با ترس و لرز گفت: «پدر ببخشید، فریب شیطون رو خوردم؛ دیگه این کار رو نمی کنم.» پدرش گفت: « چی داری می گی؟ شیطون چیه؟ مگه تو چه کار کردی؟ آقای حسینی با من صحبت کرد تا اجازه ی تو رو برای اردوی فردا بگیرد. از نظر من اشکالی ندارد می توانی بروی.» بعد پدر رو به مادر حسن کرد و گفت: « برای اردوی فردای حسن کمی غذا آماده کن و همچنین لباس تمیزی را برایش حاضر کن.» مادر حسن که خوشحال شده بود گفت: « چشم، چشم. انشاالله به سلامتی. خدا پدر و مادر آقای حسینی را بیامرزد که به فکر بچه های محله است!»
حسن نفس عمیقی کشید و با خوشحالی پس از انجام کارها و جمع آوری وسایل اردوی فردا به رختخواب رفت و با خود فکر کرد: « پس آقای حسینی از موضوع با خبر نبود.»
صبح شد. حسن پس از خوردن صبحانه، کوله اش را گرفت، دمپایی اش را پوشید، از خانواده اش خدا حافظی کرد و به سوی مسجد حرکت کرد. پس از دقایقی به مسجد رسید. تقریباً تمام دوستانش در اتوبوسی بودند که جلوی در مسجد بود. چند نفر هم ساک ها و سایر وسایل سفره را سوار بر اتوبوس می کردند و آقای حسینی هم آن ها را همراهی می کرد. او با دیدن حسن به طرف او آمد، دستش را گرفت و او را به طرف آبدار خانه ی مسجد برد. درگوشه ای یک جفت کتانی سفید زیبایی بود. آقای حسینی خیلی سریع به حسن گفت: «زود باش تا ماشین حرکت نکرده این کتانی ها را بپوش! حسن با خجالت گفت: «آخه...» ولی آقای حسینی حرفش قطع کرد و گفت: « دیگه آخه نداره. این یک هدیه است.» حسن با خجالت دمپایی اش را در کوله اش گذاشت و آن کتانی را پوشید. از شانس او، کتانی دقیقاً قالب پایش بود. آقای حسینی گفت: « مبارک است، حالا برو کنار دوستانت در اتوبوس بشین تا من بیایم.» حسن با خوشحالی سرش را تکان داد و با شادی دوان دوان رفت و سوار اتوبوس شد.
لحظاتی بعد اتوبوس در جاده بود و حسن به صندلی تکیه داده بود و از پنجره مناطر بیرون را نگاه می کرد. در حالی که آفتاب صبحگاهی به صورتش می خورد، با خود گفت: « امروز، چه روز قشنگی است!»
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری!
مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی!
مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری!
مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد!
مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود!
مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن….
موضوع انشا : خوش بختی …
به نام خدا
خوش بختی یعنی قلب پدر و مادرت بتپد …
پایان !!!
داشتم با پدرم جدول حل میکردم که گفتم : پدر نوشته دوست, عشق , محبت و چهار حرفیه . . .
اتفاقا” دو حرف اولشم در اومده بود , یعنی ب و الف
یه دفعه پدرم گفت فهمیدم عزیزم میشه بابا . . .
با اینکه میدونستم بابا میشه ولی بهش گفتم نه اشتباهه . . .
گفت ببین اگه بنویسی بابا عمودیشم در میاد . . .
تو چشام اشک جمع شده بود و گفتم میدونم میشه بابا ولی . . .
اینجا نوشته چهار حرفی . . .
ولی تو که حرف نداری . . . !!!